پارسا عسل طلاهاپارسا عسل طلاها، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

خاطرات جنینی و کودکیت

پارسا عسل طلا به تنهایی غلت میزنه !!!

عزیز مامان و بابا امروز یک کار جدید یاد گرفتی واون هم اینه که به یک طرف میچرخی خصوصا به پهلوی راست. ابتدا پاهای کوچیکت رو بالا میاری و اونا رو مثل یک وزنه به یک طرف میندازی همین باعث میشه که به یک طرف بچرخی . خیلی باهوشی و فهمیدی این کار رو که بکنی میتونی به یک طرف بچرخی ودوباره برمیگردی به پشتت . این کار رو برای دیدن و برداشتن اجسام دورو برت اینقدر تمرین کردی که حالا دیگه توش حرفه ای شدی. داری میگی : آماده ام که بچرخم !!! بببــــــــبببــــب!!! داری میگی: حالا پاهارو اینطوری بدین بالا !!! داری میگی : حالا پاهاتون رو لنگر کنید بندازید به یک طرف . اینطوری که من دارم انجام میدم !!!! داری میگی :...
27 مهر 1391

پارسا و سرما خوردگی سخت

عزیزم علیرغم تلاشهای من برای بهبودی تو متاسفانه حالت دیشب خیلی خیلی بد بود. سرفه های وحشتناکی میکردی که کم مونده بود همون یک ذره شیری رو هم که خورده بودی بیاد بیرون. الان دو شبه که تا صبح بیدار خوابی میکشم و تو خیلی حالت بده . امروز بردیمت پهلوی دکتر چیونگ مهربون و اون یک سری دارو برات داد . گفت دو سه روز این داروها رو بدهید تا بهتر بشود. عشق من با وجود اینکه حالت اصلا خوب نیست ولی هر روز داری بامزه تر و شیرین تر میشی . عزیزم تازگی یاد گیرفتی که بگی بــــــــــــــبببــــــبببـــــب . و مرتب هم این کار رو تکرار میکنی . خیلی دوستت داریم زودتر خوب شو!!! ...
27 مهر 1391

پارسای برج ساز

عشق مامانی امروز کادو بابا جون رو برات باز کردیم که 10 فنجون رنگ و وارنگ است که روی هم سوار میشوند و یک برج 10 طبقه را میسازد . تو اونو خیلی دوست داری ، مخصوصا رنگ بنفش یکی از رنگهای مورد علاقه ات است . از وقتی با این فنجونها بازی میکنی قدرت تو گرفتن اشیاء بهتر شده و راحت تر میتونی اجسام رو بگیری . بلافاصله بعد از گرفتن هر چیزی سعی میکنی اونو بکنی توی دهن کوچولوت برای همین ما مجبور شدیم تمام وسایل بازیت رو تو با آب جوش ضد عفونی کنیم تا مبادا میکروبی چیزی داشته باشه و تو اونها رو بادست خودت بکنی توی دهنت . شیرین ترین میوه بهشتی من عاشق رنگهای مختلفه و هر روز داره بیشتر با دنیای اطرافش آشنا میشه پسر قشنگم تو ازتمام ...
27 مهر 1391

خارش دندون های پارسا جیگر طلاها

عزیزم امروز از صبح خواب بودی ولی از عصر بیدار شدی و نخوابیدی و ما هر کاری که میشد برات کردیم تا شاید بالاخره جواب بده و تو به خواب بری البته اینم بگم که واقعا خوابت میامد ولی نمی تونستی بخوابی یا خوابت میبرد و سریع بیدار میشدی . برای اینکه کمی آروم بشی شروع کردی به خوردن انگشت شست من ، برای همین یک دندون گیر که قبلا از برات خریده بودیم رو بهت دادیم و تو هم با ولع تمام شروع کردی به خوردن اون . البته گاهی ترجیح میدادی انگشت های خودت رو بخوری و دندون گیر رو ول میکردی و حتی گاهی دستت تا مشت توی دهنت بود. داری میگی نگاه نداره که خوب دندونم میخواره!!! تمام حرصهات رو داری روی این دندون گیرت خالی میکنی... داری میگیدست خودم...
23 مهر 1391

سالتو زدن پارسا عسل طلاها

عزیزم امروز بعد از اینکه به سر دندونگیرت اون همه بلا در آوردی گذاشتیمت توی کریرت اولش خوب بود و بازی میکردی . بعد از مدتی در کمال تعحب طوری به خودت قوس میدادی که کم مونده بود از توش بیافتی بیرون و اصلا علاقه ای نداشتی که توش بمونی. بابایی به این حرکتت میگه سالتو زدن ومیگه این حرکت رو فقط کشتی گیر ها میتونند انجام بدهند. ولی تو از الان داری اونو تمرین میکنی. فکر کنم درآینده کشتی گیر ماهری بشی.... تازه وقتی برای خوابوندت تو رو میگذاشتیم داخل پتو تا تابت بدهیم تو همین کار رو انجام میدادی و کم مونده بود از توی پتو پرت بشی بیرون و خدای ناکرده جائیت آسیب ببینه . با هر تکنیکی هم که خواستیم تو رو بخوابونیم نشد که نشد . از ...
23 مهر 1391

واکسن دردناک 4 ماهگی

عشق من امروز 2 روزه که از زدن واکسن چهارماهگیت میگذرد ولی با وجود اینکه میگفتند واکسن های مالزی دردناک نیست تو این چند روز خیلی حالت خوب نبود و حتی دیشب و امروز اصلا نخوابیدی و وقتی داشتیم تو رو به دانشگاه میبردیم تو توی ماشین خوابت برد . ما هم خوشحال که دیگه بیدار نمیشی سریع از ماشین پیاده شدیم ، بارون خیلی شدیدی میبارید بابایی چتر برامون آورد وما رفتیم داخل دانشگاه. به محض اینکه گذاشتمت برروی مبل تو چشمهای قشنگت رو باز کردی و هر کاری کردم که بخوابی نشد که نشد. مجبور شدم تو وبابایی رو تنها بگذارم و با تاخیر نیم ساعته به کلاس بروم هنوز کلاسم تموم نشده بود بابایی زنگ زد که بدو بیا و من مجبور به ترک کلاس شدم و گفت از وقتی تو رفتی این بچه دا...
22 مهر 1391

تخت پارک حاج آقا جایگاه پیدا کرده

عشق من امروز ما دونفر هم صاحب تخت شدیم ولی باید بگم از بس تو برامون مهم بودی اصلا به فکر خودمون نبودیم و فقط برای تو یک تخت خریدیم ولی تمام این مدت خودمون روی زمین آواره بودیم . بعد از کلی گشتن تخت مناسبی پیدا کردیم و امروز بالاخره با دوهفته تاخیر برامون آوردن و نصب کردن . حالا اتاقمون قشنگ شده و بیشترین قشنگیش هم مال تخت توئه عزیزم چون توش کلی رنگ داره و تازه پتوی قشنگی هم که من و بابایی برات دوختیم کلی به تخت قشنگت میاد. تو هم اینقدر دوستش داری و توش راحت میخوابی و وقتی هم که بیدار میشی تا مدتی ساکت هستی و به رنگهای دورو برت نگاه میکنی و گریه نمیکنی . عزیزم تو هم مثل خودم از رنگهای شاد خوشت میاد. و شخصیتت مثل بابا...
19 مهر 1391

پشت گردنت به کی رفته ؟؟؟

عزیزم امروز ما متوجه شدیم پشت گردن نازو خوردنیت به کسی نرفته مگر بابایی مهربونها ، حتی خطهایی هم که دارند عین همه اینم سندش نگاه کن: اینجا داری میگی دوست ندارم به اون دیوار سفید نگاه کنم مگه زوره ؟؟؟ ما هر کار میکردیم که تو هم به سمت دیوار نگاه کنی مرتب روتو از اونور میکردی و بابایی از هر طرف میچرخید تو از یک ور دیگه میچرخیدی از آخر مجبور شدیم دو تا عکس جداگانه ازتون بگیریم ، فقط نمیدونم چرا اینجا اینقدر کلت نسبت به بابایی کوچولو افتاده مثل یک نقطه شده !!! بالاخره با کلی زحمت تونستیم یک عکس ازت بگیریم ولی بازهم مات شد. :( عزیزم پشت گردنت خیلی نازو توپولیه . قربونش بشم من !!!! بوس بوس بوسسسسسس ...
19 مهر 1391

قشنگ ترین روز زندگی من و بابایی (تولد یک فرشته )

عشق زندگی من این عکس رو زمانی بابایی ازت گرفته که تو بدنیا آمده بودی و بعد از آوردن من به بخش جراحی تو رو آوردند تا شیر بخوری ، نمیدونی چقدر اون لحظه شیرین بود منظورم لحظه مک زدن تو رو میگم با هیچی حاظر نیستم عوضش کنم . عزیزم خیلی شیرینی و ما عاشقتیم تا ابد. اون شب من و بابایی تو رو برای اولین بار تنهایی نگهداری کردیم که البته کار خیلی دشواری بود چون تو از یک محیط گرم به نام رحم مادر جدا شده بودی وآمده بودی به جایی سرد و پر از سروصدا من هم جراحی شده بودم ونمیتونستم اونطوری که باید به تو برسم ، خلاصه خیلی به هر سه نفریمون سخت گذشت ولی بالاخره صبح شد و ساعت 7 مریم جون به دادمون رسیدند. امیدوارم تو هیچ وقت طعم تنهایی رو نچشی چون خیلی...
18 مهر 1391

اولین حمام فرشته کوچولوی ما

بالاخره امروز من نتونستم تحمل کنم و از مریم جون خواستم عصری بیان تا بتونیم تو رو برای اولین بار به حموم ببریم. کلی با ذوق و شوق من و مریم جون به همراه خاله منا تو رو بردیم حموم وازت کلی فیلم و عکس گرفتیم ، قراره بعد از اینکه از حموم در اومدی دختر عموی نازت بیاد به دیدنت ، خیلی تو حموم کوچولو و ناز بودی و البته سرسری ، من که اصلا بلد نبودم چطوری ماهی کوچولویی مثل تو رو باید ببرم حموم برای همین از بقیه خواهش کردم ، امیدوارم زودتر بزرگ بشی تا من بتونم ببرمت به حموم . فکر کنم حموم رو دوست داشته باشی چون من هم وقتی تو رو حامله بودم خیلی بیشتر میرفتم حموم تا گرما من رو اذیت نکنه . کی بشه بگذارمت توی تشت و تو با آبها شلپ وشلپ راه بندازی و با عروسکه...
18 مهر 1391